ترس
واژه ی بی رحمی است
که همواره مثل سایه مرا دنبال کرده است
گاهی از او میگریزم
گاهی خسته میشوم ، جلو اش می ایستم
میپرسم : چه میخواهی ؟ بس نیست؟
جوابم را نمیدهد ، فقط نگاهم میکند
مثله یک نفر !
و روز دیگر ترس دوباره جلوی پنجره اتاقم ایستاده
و بر و بر مرا نگاه میکند
میدانم ، نباید عادت کرد ، حتی به عادت کردن
اما احساس میکنم به وجودش عادت کرده ام
ماهیتش همیشه ترس است
اما شکلش عوض می شود
یک روز ، مثله امروز ، ترس از دست دادن توست
ترس اینکه تو هم ، مثله همه ی دیگران ، ترکم کنی
و یا ترس اینکه من خودخواه و بی احساس شوم و ترکت کنم !
همیشه می ترسیدم : که نکند همه چیز آنطور که مینماید نیست ؟
و ترس امروز لبخند می زند ، امروز که دیدم سالهاست که چنین بوده
و من ... در خیالی کودکانه ، همه چیز را خوب و آنطور که دلم میخواست میدیدم
همه چیز را ، می فهمی؟
آدم ها ، روزها ، فکر ها و حتی نگاه ها
همیشه برای دلایل دیگران دلایل بهتری برای خودم بهانه کرده ام
مثلا اینکه مهربانی او از روی همان مهربانی است نه از روی خودخواهی و ترس
و یا خودخواهی او از سر نا ملایمات است نه ذات خودخواهش
و یا اگر اینگونه شد حتما بهتر بوده که اینطور باشد وگرنه اصلا به اشتباهات من و اطرافیانم ربطی ندارد !
و همه ی این مثال هایی که میدانم تو هم در ذهنت تا صبح میتوانی ردیف کنی !
یادمان داده اند جور دیگری ببینیم ، واقع بین نباشیم چون واقعیت تلخ است
چون اگر چشمت را باز کنی در این خاک گربه ای شکل جز ظلم نیست
و بقیه چیزها فقط یک روکش زیبای تزیینی است
گاهی فکر میکنم ترس هم جزو همان هایی است که به همه ی ما تزریق کرده اند
در طی دو هزار سال شاید ... یک ترسوی حرفه ای شده ایم !
هر کس با ترسش کنار آمد
مسالمت آمیز با وی زندگی میکند
و هر کس توانست او را شکست دهد
یک قهرمان است
قهرمانی که توانسته واقع بینی را سپر ،
چشمهایش را باز ،
و دلش را قرص کند
و به خودش و ماورای خودش ایمان بیاورد
و با دست هایش ، خودش را خلق کند
و بدینسان به هرچه ترس و به هر که ظالم
لبخندی پیروزمندانه بزند ...