در فکر ماه شب چهارده ام ..
با چهره ای بزرگ و زیبا از پشت کوه سر برآورد - ولی روشنایی نداشت -
لحظه به لحظه که بالاتر میرفت، روشنایی اش زیادتر می شد و اندازه اش کوچکتر
آنچنان بالا رفت تا به تعادلی در روشنایی و اندازه رسید.
و من به تعادل اندیشیدم!!
و هرچه فکر کردم، تعادلی نبود، تعادلی نیست، ندارم!!
دراز کشیدم تا خوابم ببرد ولی نبرد، برخواستم تا دوباره ماه را بنگرم،
ماه دستی بر لبه ی پنجره گذاشته بود و با لبخندی به شیشه می کوبید،
پنجره را بگشودم، گفتمش، پس تویی که همه ی زیبارویان را به تو تشبیه می کنند؟
لبخندی زد و دور شد، آه .. و من، تو را دیدم که دور شدی ..
و در سکوت، و در لبخندی تلخ، یاد کلام قیصر افتادم و زمزمه کردم،
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما چونانکه بایدند، نه بایدها ..
و همچو قیصر، مثل همیشه، لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره کردم، برای روز مبادا،
و با او تکرار کردم، هر روز بی تو روز مباداست ...
و باز به تعادل اندیشیدم، تعادل روح، تعادل فکر، جسم و زندگی،
همانهایی که با رفتنت با خود بردی ..